قصه عشق-قسمت32

يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام
گفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟
نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آفرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا.........مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينم
خفقان مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ...................پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه........سي نفري ميشديم و بايد
حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده ميكرديم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 15:19 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود